خدا بهترین دوست من
  


با توام با تو خدا
یک کمی معجزه کن
چند تا دوست برایم بفرست
پاکتی از کلمه
جعبه ای از لبخند
نامه ای هم بفرست
کوچه های دل من
باز خلوت شده است
قبل از اینکه برسم
دوستی را بردند
یک نفر گفت به من
باز دیر آمده ای
دوست قسمت شده است
با توام با تو خدا
یک دل قلابی
یک دل خیلی بد
چقدر می ارزد؟
من که هرجا رفتم
جار زدم:
شده این قلب حراج
بدوید
یک دل  مجانی
قیمتش یک لبخند
به همین ارزانی
هیچ وقت اما
هیچ کس قلب مرا قرض نکرد
هیچ کس دل نخرید
با توام با تو خدا
 بیا این دل من مال خودت
خواهش می کنم ای خدا
ببر این دل را نزد خودت

*****

میدونم دوستم داری امانمیدونم چرانمیتونم بفهم 

به جهنمی ها می گم اگه اومدم جهنم دشمنش نیستم من عاشقشم...بزنه هم دوستش دارم.

حق داری بگی تو که دوست داری پس این همه بار گناهت چیه   منم می گم

با همین بار گناهم  خدا دوست دارم

*****

انقده دور خودت نچرخ ،زمونه دورت می زنه

اینا بازی روزگاره،نه دست تو نه دست منه

آخه فقط تو نیستی تو دنیا که کارت گیر روزگاره

ولی حتی یه لحظه کم نیار هیچ کاری نشد نداره

اگه دنیا پشت سر هم برات ساز مخالف زد غمت نباشه

اگه خسته شدی و حوصلت سر رفت و امیدت آخراشه

اگه حتی حس می کنی تنها ترین آدم رو این زمینی

ولی یادت نره یکی اون بالا حواسش همیشه به بنده هاشه

اگه دنیا پشت سر هم برات ساز مخالف زد غمت نباشه

اگه خسته شدی و حوصلت سر رفت و امیدت آخراشه

اگه حتی حس می کنی تنها ترین آدم رو این زمینی

ولی یادت نره یکی اون بالا حواسش همیشه به بنده هاشه

اگه مسیر زندگیت راهی واسه رفتن نداشت

اگه هیچکی نموند و همه جا زدن و سایتم تنهات گذاشت

می خوای تسلیم سرنوشتت بشی حتی حرفشم نزن

یکی همین نزدیکیاست،پیش تو پیش من

اونی که این مسیرو پیش پات گذاشت هواتو داره تا آخرش

خودشم همین نزدیکیاست که دلگرمیم به بودنش

اگه دنیا پشت سر هم برات ساز مخالف زد غمت نباشه

اگه خسته شدی و حوصلت سر رفت و امیدت آخراشه

اگه حتی حس می کنی تنها ترین آدم رو این زمینی

ولی یادت نره یکی اون بالا حواسش همیشه به بنده هاشه

اگه دنیا پشت سر هم برات ساز مخالف زد غمت نباشه

اگه خسته شدی و حوصلت سر رفت و امیدت آخراشه

اگه حتی حس می کنی تنها ترین آدم رو این زمینی

ولی یادت نره یکی اون بالا حواسش همیشه به بنده هاشه

 

 

 

 

 

 

 

*****

 

 

 

بار الهی

 

 

 

آن زمانی که  دلم شاکی بود

 

آن زمانی که از تو شکایت می کردم

به تو ناسزا می گفتم

تو دستم را گرفتی

خدایا

قربانت شوم ای رب عالم چقدر تو بزرگی

آخر تا اینقدر

دیگر کفر می آورم به تو از همه این مهر تو

آیا می شود اینقدر مهربان بود؟
آرامش دل من این است که تو هستی،با منی مهربان منی

خدایا پرستش برای هرکسی نیست سجده را به هر کسی نمی توان کرد

تو ای خدا

چقدر بزرگی که هردو این، به تو و تنها بتو رواست

ای ارحم الراحمین

با من باش اگر روزی هم من باتو نبودم ولی نیاید روزی که بی یاد تو بمیرم

که روایی اگر بگیری این جان عزیز را،قبل از انکه بی یاد تو بمانم

که مرگی که در حین یاد تو شرف دارد به مرگی که بی یاد تو حقا فناست

با من باش با این گدایی که جز شاه جهان کسی را ندارد

*****

الهی چون در تو نگرم از جمله تاج دارانم و چون در خود نگرم از جمله خاکسارانم خاک بر باد کردم و بر تن خود بیداد کردم و شیطان را شاد
الهی در سر خمار تو دارم و در دل اسرار تو دارم و بر زبان اشعار تو
الهی اگر گویم ستایش و ثنای تو گویم و اگر جویم رضای تو جویم
الهی اگر طاعت بسی ندارم اندر دو جهان جز تو کسی ندارم .
الهی ظاهری داریم بس شوریده و باطنی داریم بخواب غفلت آلوده و دیده ای پر آب گاهی در آتش می سوزیم و گاهی در آب دیده غرق .
خواجه عبداللّه انصاری

 

 

 

 

*****

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ای خداوند!

 

 

 

 

 

به علمای ما مسئولیت

 

و به عوام ما علم

و به مومنان ما روشنایی

و به روشنفکران ما ایمان

و به متعصبین ما فهم

و به فهمیدگان ما تعصب

و به زنان ما شعور

و به مردان ما شرف

و به پیران ما آگاهی

و به جوانان ما اصالت

و به اساتید ما عقیده

و به دانشجویان ما نیز عقیده

و به خفتگان ما بیداری

و به دینداران ما دین

و به نویسندگان ما تعهد

و به هنرمندان ما درد

و به شاعران ما شعور

و به محققان ما هدف

و به نومیدان ما امید

و به ضعیفان ما نیرو

و به محافظه کاران ما گشتاخی

و به نشستگان ما قیام

و به راکدان ما تکان

و به مردگان ما حیات

و به کوران ما نگاه

و به خاموشان ما فریاد

و به مسلمانان ما قرآن

و به شیعیان ما علی(ع)

و به فرقه های ما وحدت

و به حسودان ما شفا

و به خودبینان ما انصاف

و به فحاشان ما ادب

و به مجاهدان ما صبر

و به مردم ما خودآگاهی

و به همه ملت ما همت، تصمیم و استعداد فداکاری

و شایستگی نجات و عزت

ببخش

 

 

 

 

 

 

*****

 

 

پیش از اینها فكر می‌كردم خدا
خانه ای دارد كنار ابرها
مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس خشتی از طلا
پایه های برجش از عاج و بلور
بر سر تختی نشسته با غرور
ماه برق كوچكی از تاج او
هر ستاره، پولكی از تاج او
اطلس پیراهن او، آسمان
نقش روی دامن او، كهكشان
رعد وبرق شب، طنین خنده اش
سیل و طوفان، نعره توفنده اش
دكمه ی پیراهن او، آفتاب
برق تیغ خنجر او ماهتاب
هیچ كس از جای او آگاه نیست
هیچ كس را در حضورش راه نیست
پیش از اینها خاطرم دلگیر بود
از خدا در ذهنم این تصویر بود
آن خدا بی رحم بود و خشمگین
خانه اش در آسمان، دور از زمین
بود، اما در میان ما نبود
مهربان و ساده و زیبا نبود
در دل او دوستی جایی نداشت
مهربانی هیچ معنایی نداشت
هر چه می‌پرسیدم، از خود، از خدا
از زمین، از آسمان، از ابرها
زود می‌گفتند: این كار خداست
پرس وجو از كار او كاری خطاست
هرچه می‌پرسی، جوابش آتش است
آب اگر خوردی، عذابش آتش است
تا ببندی چشم، كورت می‌كند
تا شدی نزدیك، دورت می‌كند
كج گشودی دست، سنگت می‌كند
كج نهادی پای، لنگت می‌كند
با همین قصه، دلم مشغول بود
خوابهایم، خواب دیو و غول بود
خواب می‌دیدم كه غرق آتشم
در دهان اژدهای سركشم
در دهان اژدهای خشمگین
بر سرم باران گرز آتشین
محو می‌شد نعره هایم، بی صدا
در طنین خنده ی خشم خدا ...
نیت من، در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا
هر چه می‌كردم، همه از ترس بود
مثل از بر كردن یك درس بود
مثل تمرین حساب و هندسه
مثل تنبیه مدیر مدرسه
تلخ، مثل خنده ای بی حوصله
سخت، مثل حل صدها مسئله
مثل تكلیف ریاضی سخت بود
مثل صرف فعل ماضی سخت بود
...
تا كه یك شب دست در دست پدر
راه افتادم به قصد یك سفر
در میان راه، در یك روستا
خانه ای دیدم، خوب و آشنا
زود پرسیدم: پدر، اینجا كجاست؟
گفت، اینجا خانه‌ی خوب خداست!
گفت: اینجا می‌شود یك لحظه ماند
گوشه ای خلوت، نمازی ساده خواند
با وضویی، دست و رویی تازه كرد
با دل خود، گفتگویی تازه كرد
گفتمش، پس آن خدای خشمگین
خانه اش اینجاست؟ اینجا، در زمین؟
گفت : آری، خانه او بی ریاست
فرشهایش از گلیم و بوریاست
مهربان و ساده و بی كینه است
مثل نوری در دل آیینه است
عادت او نیست خشم و دشمنی
نام او نور و نشانش روشنی
خشم، نامی ‌از نشانی های اوست
حالتی از مهربانی های اوست
قهر او از آشتی، شیرین تر است
مثل قهر مهربان مادر است
دوستی را دوست، معنی می‌دهد
قهر هم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌با دوست معنی می‌دهد
هیچ كس با دشمن خود، قهر نیست
قهری او هم نشان دوستی است...
...
تازه فهمیدم خدایم، این خداست
این خدای مهربان و آشناست
دوستی، از من به من نزدیك تر
از رگ گردن به من نزدیك تر
آن خدای پیش از این را باد برد
نام او را هم دلم از یاد برد
آن خدا مثل خیال و خواب بود
چون حبابی، نقش روی آب بود
می‌توانم بعد از این، با این خدا
دوست باشم، دوست، پاك و بی ریا
می‌توان با این خدا پرواز كرد
سفره ی دل را برایش باز كرد
می‌توان درباره ی گل حرف زد
صاف و ساده، مثل بلبل حرف زد
چكه چكه مثل باران راز گفت
با دو قطره، صد هزاران راز گفت
می‌توان با او صمیمی ‌حرف زد
مثل یاران قدیمی‌ حرف زد
می‌توان تصنیفی از پرواز خواند
با الفبای سكوت آواز خواند
می‌توان مثل علفها حرف زد
با زبانی بی الفبا حرف زد
می‌توان درباره ی هر چیز گفت
می‌توان شعری خیال انگیز گفت
مثل این شعر روان و آشنا:
پیش از اینها فكر می‌كردم خدا

 

 




نوشته شدهسه شنبه 14 آذر 1391برچسب:, توسط عاطفه
  


من دیدم تو را

که

لبخند می زدی به احساس های من ،

من شنیدم

که

هزار بار می گفتی : دوستت دارم!

من احساس کردم

کاملا احساس کردم

که
دست های لرزانم را گرفتی و... تابستان شدم!

من دیدم ، شنیدم و کاملا احساس کردم.....

من....

چند روزی با این واژه های سر به هوا

دست و پنجه نرم کردم

تا نمازم را با این جمله پایان دهم :

دوستت دارم!

 

 

 

 

*************************

 

 

 

 

 

 

 

روزی جوانی به نزد حکیم دانایی آمد و از او خواست تا راهی نشان دهد که بتواند بیشتر از پیش خداوند را شناخته و به درک بهتری از خداوند برسد. حکیم نیز در جواب این جوان گفت : شناخت خداوند خیلی مهم و ارزشمند است مخصوصا زمانی که بتوانیم بهتر و زیباتر او را بشناسیم و به شناخت ارزشمندتری نسبت به او نائل شویم. جوان : حالا حکیم می توانی مرا راهنمائی کنی تا بتوانم به این درجه از شناخت خداوند برسم و خود را آگاه تر از پیش کنم . حکیم : بله جوان .. با من همراه شو و به چیزی هایی که می گویم و نشان می دهم خوب توجه کن تا بتوانی به درک بهتری از شناخت خداوند برسی.

حکیم ، جوان را به دیدار پیرمرد فقیری که سالیان سال در بستر بیماری بود میبرد و میگوید می بینی با این وجود که سالیان سال است که فقیر و بیمار است اما همچنان زندگی می کند و به بهانه هایی دستان یاری رسانی به سویش دراز می شوند تا در هر حدی که می توانند کمکش کنند. و این یعنی خداوند را در این دیدن و شناختن ، یعنی خالقی که در هر حالت ممکن روزی بندگانش را تامین میکند و آنها تنها به حال خود نمی گذارد.

بعد از آن خانه خارج می شوند و باز حکیم جوان را به دیدار مردی دیگری که او نیز بیمار بود میبرد اما با این تفاوت که این مرد ثروتمند بود. حکیم گفت : می بینی این مرد را ، این شخص مال و دارایی های خیلی از انسانها را به نا حق تصاحب کرده است اما حالا همان دارایی ها هیچ کمکی به بیماریش نمی توانند بکنند و به بیماری نا علاج و عذاب آوری گرفتار شده است تا آنجا که دوست دارد همه دارایی هایش را بدهد تا دوباره سلامتی خود را به دست آورد و اینقدر عذاب نکشد،.. و این یعنی همان خداوندی که می خواهی بهتر بشناسی ، خداوندی که نمی گذارد کسی با زور و حیله و نیرنگ بتواند در آرامش و راحتی زندگی کند و روزی نتیجه کارهایش را جلوی چشمانش می آورد تا بداند که در مسیر اشتباهی قدم برداشته که نتیجه ای جز این ندارد.

بعد حکیم به جوان می گوید دوست داری با من همراه شوی تا تو را به داخل غاری در دل کوه ببرم و چیزی را به تو نشان بدهم. جوان می پذیرد و با حکیم همراه میشود . بعد از رسیدن به ورودی غار ، حکیم و جوان با مشعلی در دست وارد غار می شوند و بعد از طی کردن مسیر قابل توجهی در داخل غار حکیم تکه سنگی از روی زمین بر میدارد و به جوان میگوید: زیر این سنگ چه می بینی. جوان می گوید: تعدادی حشره که در زیر این سنگ زندگی می کنند. حکیم می گوید: می بینی به این میگویند شناخت همان خالق بزرگ و بی همتا که روزی این حشرات را در دل غاری تاریک و در زیر تکه سنگی سخت تامین می کند و به آنها حیات می بخشد.

جوان از این مثالهای حکیم به فکر فرو میرود و هر دو از آن غار تاریک خارج می شوند و مسیر خانه را در پیش میگیرند حکیم در حین برگشت و در لحظه کمک کردن به جوان برای پایین آمدن از کوه ، دو دست خود را روی شانه های جوان می گذارد و می گوید: درک واقعی خداوند یعنی من به کمک تو آیم و تو به کمک من ، من دست تو را بگیریم و تو دست من ، من به تو خوبی کنم و تو هم به من ، من در مقابل تو گذشت داشته باشم و تو هم در مقابل من و ، و ، و …

باز حکیم ادامه می دهد: به خورشید تابان در آسمان نگاه کن که چطور با نور و گرمای خود به موجودات زنده حیات می بخشد ، به این مورچه نحیف و کوچک بر روی زمین نگاه کن که دانه ای چند برابر وزن خود را به دندان زده و می برد ، به این طبیعت سرسبز نگاه کن ، به این گلهای زیبا و این صدای دلنشین پرندگان گوش کن ، به این همه زیبایی در هر رنگ و شکل و رفتاری که در کنارمان هستند و ما با آنها زندگی و عمل می کنیم توجه کن اینها همه ما را به درک بهتر خداوند هدایت می کنند و ما را به او میرسانند.

پس تو ای جوان سعی کن به خوبی این مسائل و جریاناتی که در اطرافت وجود دارد و اتفاق می افتد توجه کنی و ببینی، وهمیشه سعی کن هم نوا با آنها باشی تا بتوانی به شناخت ملموس تر و ارزشمندتر خداوند برسی …

 

 

 

 

 

 

**************************

 

 

زندگی مانند آسمان است

 که گاهی ابرهای تیره آن را میپوشاند،

 ابرهای ترس،

 

نگرانی و تشویش.

 

اما بدانید

 

پشت هر ابر تیره ای،

 

آفتابی جهان گستر وجود دارد.

 

در پس هر نگرانی،

 

ترس یا تشویش نیز نور شادی خرد و آرامش نهفته است.

 

 

 

 

 

**************************

 


I am thankful for the alarm that goes off in the early morning house,
because it means that I am alive

خدا را شکر که هر روز صبح باید با زنگ ساعت بیدار شوم، این یعنی من هنوز زنده ام


I am thankful for being sick once in a while,
because it reminds me that I am healthy most of the time

خدا را شکر که گاهی اوقات بیمار میشوم، این یعنی بیاد آورم که اغلب اوقات سالم هستم


I am thankful for the husband who snoser all night,
because that means he is healthy and alive at home asleep with me

خدا را شکر که تمام شب صدای خرخر شوهرم را می شنوم
این یعنی او زنده و سالم در کنار من خوابیده است


I am thankful for my teenage daughter who is complaining about doing dishes,
because that means she is at home not on the street

خدا را شکر که دختر نوجوانم همیشه از شستن ظرفها شاکی است
این یعنی او در خانه است و در خیابانها پرسه نمی زند


I am thankful for the taxes that I pay, because it means that I am employed

خدا را شکر که مالیات می پردازم، این یعنی شغل و درآمدی دارم و بیکار نیستم


I am thankful for the clothes that a fit a little too snag,
because it means I have enough to eat

خدا را شکر که لباسهایم کمی برایم تنگ شده اند، این یعنی غذای کافی برای خوردن دارم


I am thankful for weariness and aching muscles at the end of the day,
because it means I have been capable of working hard

خدا را شکر که در پایان روز از خستگی از پا می افتم، این یعنی توان سخت کار کردن را دارم


I am thankful for a floor that needs mopping and windows that need cleaning,
because it means I have a home

خدا را شکر که باید زمین را بشویم و پنجره ها را تمیز کنم، این یعنی من خانه ای دارم


I am thankful for the parking spot I find at the farend of the parking lot,
because it means I am capable of walking
and that I have been blessed with transportation

خدا را شکر که در جائی دور جای پارک پیدا کردم
این یعنی هم توان راه رفتن دارم
و هم اتومبیلی برای سوار شدن


I am thankful for the noise I have to bear from neighbors,
because it means that I can hear

خدا را شکر که سرو صدای همسایه ها را می شنوم، این یعنی من توانائی شنیدن دارم


I am thankful for the pile of laundry and ironing,
because it means I have clothes to wear

خدا را شکر که این همه شستنی و اتو کردنی دارم، این یعنی من لباس برای پوشیدن دارم


I am thankful for the becoming broke on shopping for new year,
because it means I have beloved ones to buy gifts for them

خدا را شکر که خرید هدایای سال نو جیبم را خالی می کند
این یعنی عزیزانی دارم که می توانم برایشان هدیه بخرم


Thanks God... Thanks God... Thanks God

خدا را شکر... خدا را شکر... خدا را شکر

 

 

**************************

 

 

 

روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد

و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت

روزی که کمترین سرود بوسه است

وهر انسان

برای هر انسان

برادری ست

روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند

قفل افسانه ایست

و قلب

برای زندگی بس است




نوشته شدهسه شنبه 14 آذر 1391برچسب:, توسط عاطفه

روزی خدا هستی را قسمت می کرد .

 

خدا گفت :

چیزی از من بخواهید .. هر چه باشد شما را خواهم داد .. سهمتان را از هستی خواهم داد .. زیرا خدا بسیار بخشنده است .

و هر که آمد چیزی خواست .. یکی بالی برای پریدن ..و دیگری پایی برای دویدن .. یکی جثه ای بزرگ خواست ..و آن یکی چشمانی تیز .. یکی دریا را انتخاب کرد یکی آسمان را .

در این میان کرم کوچکی جلو آمد و به خدا گفت :

من چیز زیادی از این هستی نمی خواهم ، نه چشمانی تیز و نه جثه ای بزرگ ، نه بالی و نه پایی ، نه آسمان و نه دریا .

تنها کمی از خودت ، تنها کمی از خودت رو به من بده .

و خدا کمی نور به او داد .

نام او کرم شب تاب شد .

خدا گفت : آنکه با خود نوری دارد بزرگ است ، حتی اگر به قدر ذره ای باشد ، تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگی کوچک پنهان میشوی .

و رو به دیگران گفت : کاش می دانستید این کرم کوچک بهترین را خواست، زیرا از خدا جز خدا نباید خواست .

هزاران سال است که او می تابد روی دامن هستی می تابد وقتی ستاره ای نیست چراغ کرم شب تاب روشن است و کسی نمی داند که این همان چراغی است که روزی خدا آن را به کرم کوچک بخشیده است .




نوشته شدهسه شنبه 14 آذر 1391برچسب:, توسط عاطفه

توی کشوری یه پادشاهی زندگی میکرد که خیلی مغرور، ولی عاقل بود یک روز برای پادشاه انگشتری به عنوان هدیه آوردند    ولی روی نگین انگشتر چیزی ننوشته بود و خیلی ساده بود.
شاه پرسید این چرا این قدر ساده است ؟ و چرا چیزی روی آن نوشته نشده است؟
فردی که آن انگشتر را آوره بود گفت:
من این را آورده ام تا شما هر آنچه که میخواهید روی آن بنویسید.
شاه به فکر فرو رفت که چه چیزی بنویسد که لایق شاه باشد و چه جمله ای به او پند میدهد؟ همه وزیران را صدا زد وگفت:
وزیران من، هر جمله و هرحرف با ارزشی که بلد هستید بگویید.
وزیران هم هر آنچه بلد بودند گفتند، ولی شاه از هیچکدام خوشش نیامد. دستور داد که بروند عالمان و حکیمان را از کل کشور جمع کنند و بیاورند وزیران هم رفتند و آوردند.
شاه جلسه ای گذاشت و به همه گفت که هر کسی بتواند بهترین جمله را بگوید جایزه خوبی خواهد گرفت
هر کسی چیزی گفت باز هم شاه خوشش نیامد تا اینکه یه پیر مردی به دربار آمد و گفت با شاه کار دارم.
گفتند تو با شاه چه کاری داری؟
پیر مرد گفت برایش جمله ای آورده ام
همه خندیدند و گفتند تو و جمله. ای پیر مرد تو داری میمیری، تو را چه به جمله خلاصه پیر مرد با کلی التماس توانست آنها را راضی کند که وارد دربار شود، شاه گفت تو چه جمله ای آورده ای؟
پیر مرد گفت:    جمله من اینست  "هر اتفاقی که برای ما می افتد به نفع ماست"
شاه به فکر فرو رفت و خیلی از این جمله استقبال کرد و جایزه را به پیر مرد داد. پیر مرد در حال رفتن گفت: دیدی که هر اتفاقی که می افتد به نفع ماست
شاه خشمگین شد و گفت چه گفتی؟ تو سر من کلاه گذاشتی
پیر مرد گفت نه پسرم
به نفع تو هم شد،  چون تو بهترین جمله جهان را یافتی
پس از این حرف پیر مرد رفت
شاه خیلی خوشحال بود که بهترین جمله جهان را دارد و دستور داد آن را روی انگشترش حک کنند
از آن به بعد شاه هر اتفاقی که برایش پیش میآمد میگفت:
هر اتفاقی که برای ما میافتد به نفع ماست
تا جائی که همه در دربار این جمله را یاد گرفنه وآن را میگفتند:
که هر اتفاقی که برای ما میافتد به نفع ماست
تا اینکه یه روز پادشاه در حال پوست کندن سبیبی بود که ناگهان چاقو در رفت و دو تا از انگشتان شاه را برید و قطع کرد، شاه ناراحت شد و درد مند وزیرش به او گفت:
هر اتفاقی که میافتد به نفع ماست
شاه عصبانی شد و گفت انگشت من قطع شده تو میگوئی که به نفع ما شده به زندانبان دستور داد تا وزیر را به زندان بیندازد وتا او دستور نداده او را در نیاورند
چند روزی گذشت یک روز پادشاه به شکار رفت و در جنگل گم شد تنهای تنها بود ناگهان قبیله ای به او حمله کردند و او را گرفتند و می خواستند او را بخورند شاه را بستند و او را لخت کردند این قبیله یک سنتی داشتند که باید فردی که خورده میشود تمام بدنش سالم باشد ولی پادشه دو تا انگشت نداشت
پس او را ول کردند تا برود
شاه به دربار باز گشت و دستور داد که وزیر را از زندان در آورند. وزیر آمد نزد شاه و گفت:
با من چه کار داری؟
شاه به وزیر خندید و گفت:
این جمله ای که گفتی هر اتفاقی میافتد به نفع ماست درست بود، من نجات پیدا کردم ولی این به نفع من شد ولی تو در زندان شدی این چه نفعی است شاه این راگفت و او را مسخره کرد.
وزیر گفت: اتفاقاً به نفع من هم شد
شاه گفت: چطور؟
وزیر گفت: شما هر کجا که میرفتید من را هم با خود میبردید، ولی آنجا من نبودم اگر می بودم آنها مرا میخوردند. پس به نفع من هم بوده است.
وزیر این را گفت و رفت.



نوشته شدهسه شنبه 14 آذر 1391برچسب:, توسط عاطفه

زنى به حضور حضرت داوود (علیه السلام ) آمد و گفت : اى پیامبر خدا پروردگار تو ظالم است یا عادل؟ داوود (علیه السلام ) فرمود: خداوند عادلى است که هرگز ظلم نمى کند. سپس فرمود: مگر چه حادثه اى براى تو رخ داده است که این سؤال را مى کنى؟ زن گفت : من بیوه زن هستم و سه دختر دارم ، با دستم، ریسندگى مى کنم ، دیروزشال بافته خود را در میان پارچه اى گذاشته بودم و به طرف بازار مى بردم، تا بفروشم، و با پول آن غذاى کودکانم را تهیه سازم، ناگهان پرنده اى آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد، و تهیدست و محزون ماندم و چیزى ندارم که معاش کودکانم را تامین نمایم .
هنوز سخن زن تمام نشده بود، در خانه داوود را زدند، حضرت اجازه وارد شدن به خانه را داد، ناگهان ده نفر تاجر به حضور داوود (علیه السلام ) آمدند، و هر کدام صد دینار (جمعا هزار دینار) نزد آن حضرت گذاردند و عرض کردند: این پولها را به مستحقش بدهید. حضرت داوود (علیه السلام ) از آن ها پرسید: علت این که شما دست جمعى این مبلغ را به اینجا آورده اید چیست ؟
عرض کردند : ما سوار کشتى بودیم ، طوفانى برخاست ، کشتى آسیب دید، و نزدیک بود غرق گردد و همه ما به هلاکت برسیم ، ناگهان پرنده اى دیدیم ، پارچه سرخ بسته ای سوى ما انداخت ، آن را گشودیم ، در آن شال بافته دیدیم ، به وسیله آن ، موردآسیب دیده کشتى را محکم بستیم و کشتى بى خطر گردید و سپس طوفان آرام شد و به ساحل رسیدیم ، و ما هنگام خطر نذر کردیم که اگر نجات یابیم هر کدام صد دینار، بپردازیم ، و اکنون این مبلغ را که هزار دینار از ده نفر ما است به حضورت آورده ایم ، تا هر که را بخواهى، به او صدقه بدهى.
حضرت داوود (علیه السلام ) به زن متوجه شد و به او فرمود: پروردگار تو در دریا براى تو هدیه مى فرستد، ولى تو او را ظالم مى خوانى؟ سپس ‍ هزار دینار را به آن زن داد، و فرمود: این پول را در تامین معاش کودکانت مصرف کن، خداوند به حال و روزگار تو، آگاهتر از دیگران است.
 
و اوست آن کس که براى شما گوش و چشم و دل پدید آورد. چه اندک سپاسگزارید.
سوره مؤمنون - آیه 78



نوشته شدهسه شنبه 14 آذر 1391برچسب:, توسط عاطفه
  


سه روز است که این بیابان نمی داند بر خود ببالد که پاره ی تن رسول الله را در بر گرفته یا شرم کند که اینگونه این بدن های مطهر را با خاک گرم سوزانده است
سه روز است آفتاب در سرگردانی است که چگونه بتابد و چگونه نتابد و از امروز است که بیابان های عالم خاک بر سر می ریزند که چگونه قطعه های بهشتی را اینگونه سوزاندند و از امروز است که تا قیامت خورشید آتش در دل می افکند که چگونه شرم نکرد و سه روز بر بدنهای عریان آل الله تابید .
این ها بدن نیستند . اینها تمام میراث خداوندند که اینگونه بر جای مانده اند و اکنون این ندای قدسی من و تو را فرا می خواند که میراث بر خاک مانده خدا را بر دست گیریم و چونان گنجی در خاک پنهان کنیم به امید آنروز که میراث دار اصل خداوند از راه فرا رسد .
 




نوشته شدهسه شنبه 7 آذر 1391برچسب:, توسط عاطفه
  


 یه روزی یه مرد تشنه رو به دریا میومد
با یه مشک خالی از دور تک و تنها میومد

موج می‌زد سینه‌ی دریا تا که زلفاشو می‌دید
ابرواش چقدر به اون چشمای زیبا میومد

با تعجب می‌دیدند نخلا به جای آسمون
ماه این مرتبه داشت از دل صحرا میومد

می‌دونستم آخرش کوفیا چشمت می‌کنند
علمت بس که به اون قامت رعنا میومد

گمونم دستای تو عرشو بنا کرده رو آب
رو همون آبی که با دست تو بالا میومد

چشمای اهل حرم بسته به دستای تو بود
کاروانی به امید تو به اینجا میومد

روی خاک وقتی می‌افتادی چی گفتی زیرلب
که از اون دورا صدا ناله‌ی ‌زهرا میومد

تا برادر رو صدا کردی کمی دیر رسید
آخه با دستی به پشت و کمری تا میومد

میشه دختر، پدرش بیاد ولی جا بخوره
سکینه اینجوری شد بابا که تنها میومد

 

 

 

اى كشته راه داور من
 اى پشت و پناه لشگر من
اى نور دو ديده تر من
 عباس جوان ، برادر من
برخيز كه من غريب و زارم
 بى مونس و يار غمگسارم
برخيز گذر به خيمه ها كن
 غمخوارى آل مصطفى كن
بر وعده خويشتن وفا كن
 عباس جوان ، برادر من
ديدى كه فلك به ما چه ها كرد؟
 ما را به غم تو مبتلى كرد
كى دست ترا ز تن جدا كرد
 عباس جوان برادر من
گفتم كه در اين جهان فانى
 شايد كه تو بعد من بمانى
زينب به سوى وطن رسانى
 تعديتم يا شر قوم ببغيكم

 




نوشته شدهیک شنبه 28 آبان 1391برچسب:, توسط عاطفه
  


 هیسسسسسسسسس

گوش کن
فقط گوش کن 
صدایی از دور میاد 
بخدا دارم جدی میگم
گوش کن
صدای خنده های کودکانه میاد
صدای خنده سکینه خانم میاد 
فکر میکنه باباش تا چند وقت دیگه امیر کوفه میشه
گوش کن صدای خنده علی اصغر میاد 
داره با اسباب بازی هاش که عموش عباس براش خریده بازی میکنه
گوش کن به خدا صداشون میاد
صدای خنده رقیه خانوم میاد
دلش خوش به گوش واره های تازش
به همه میگه ببین داداش علی اکبرم برام خریده ها
ولی بی بی الهی فدای دستای کوچیکت بشم 
تو رو جان مادرت این گوش واره ها رو تو گوشت نکن 
وای وقت اذان شد وقت عشق بازی حسین شد
علی اکبر برو برای حسین اذان بگو
بزار حسین یبار دیگه با صدای تو مست شه 
با صدای حسین عشق کنه
با قد وقامت پسرش عشق کنه
الهی فدات شم ارباب من آقای من مولای من تاج سر من حسین  من ,جان زهرا کوفه نرو
میدونم آرزوت که راه رفتن علی اصغرت ببینی
میدونم ارزوت که بچه های علی اکبرت ببینی
نرو آقای من نرو بزار تا چند وقته دیگه وقتی که بازم خوب گوشام تیز میکنم
صدای خنده های پاره های تنت بشنوم مولا من ....................
 
 
 
 

 

 

 

 

ســـلام مــن بــه مـحـرم، مـحـرم گــــل زهــرا

 

بـه لطـمه‌هـای ملائـک بـه مــاتـم گــل زهـرا

 

سـلام مـن بـه مـحـرم بـه تشنـگی عـجـیـبـش

 

به بـوی سیـب زمـینِ غـم و حـسین غریـبش

سلام من بـه محـرم بـه غصـه و غــم مـهـدی

به چشم کاسه‌ی خون و به شال ماتم مـهـدی

سـلام من بــه مـحـرم  بـه کـربـلا و جـلالــش

به لحظه‌های پـر از حزن غرق درد و ملامش

سـلام مـن بـه مـحـرم بـه حـال خستـه‌ی زیـنـب

بـه بــی‌نـهــایــت داغ  دل شـکــستــه‌ی زیـنـب

سلام من به محرم به دست و مشک ابوالفضل

بـه نـا امیـدی سقـا بـه سـوز اشـک ابوالفضل

سـلام مـن بـه مـحـرم بـه قــد و قـا مـت اکـبـر

بـه کـام خـشک اذان گـوی زیـر نـیزه و خنجر

سلام من به محرم به دسـت و بـازوی قـاسم

به شوق شهد شهادت حنـای گـیـسـوی قـاسم

سـلام مـن بـه مـحـرم بـه گـاهـواره‌ی اصـغـر

به اشک خجلت شاه و گـلـوی پـاره‌ی اصـغـر

سـلام مـن بـه مـحـرم به اضـطـراب سـکـیـنـه

بـه آن مـلـیـکـه، کـه رویش ندیده چشم مدینه

سـلام مـن بـه مـحـرم بـه عـا شقـی زهیـرش

بـه بـاز گـشـتـن حُر و عروج خـتـم به خیرش

سلام من بـه محرم  بـه مسلم و به حـبـیـبش

به رو سپیدی جوُن و به بوی عطر عجیـبـش

سلام من بـه محرم  بـه زنگ مـحـمـل زیـنـب

بــه پـاره، پـاره تــن بــی سـر مـقـابـل زیـنـب

سلام من به محـرم  به شـور و حـال عیـانـش

سلام من به حسیـن و به اشک سینه زنـانش

 

 

 




نوشته شدهیک شنبه 28 آبان 1391برچسب:, توسط عاطفه
  


سلام خدا جون.خدایا محرم شده ماهی که پر از غمه.ماهی که از همون روز اول آدم یه غمی رو تو خودش احساس میکنه.وقتی آدم فکرشو میکنه تمام تنش میلرزه.وقتی خودمو میذارم جای حضرت زینب (س) میبینم من اگه جای ایشون بودم نمیتونستم تحمل کنم وقتی خودمو میذارم جای حضرت رقیه قلبم تیر میکشه.خدایا چطور اینقدر بی رحم بودن آخه؟مگه قلب نداشتند؟مگه احساس نداشتند؟چطور دلشون اومد یه بچه شیر خواره رو با بی رحمی بکشند،چطور دلشون اومد سر بریده یه پدرو بذارن جلوی یه دختر بچه سه ساله و... .درکش واقعا سخته.

دیشب داداشم ازم میپرسید چرا بعضی ها خوبند بعضی ها مثل یزید و شمر اینقدر بی رحمند؟چرا امام به این خوبی رو اینقدر اذیت کردن؟چطور دلشون اومد دست حضرت ابوالفضلو ببرن؟چرا نمیذاشتن بچه ها آب بخورن؟

خدایا خودت که دیدی وقتی داشت اینارو میگفت چطور داشت گریه میکرد.من وقتی اشک هاشو دیدم جیگرم آتیش گرفت وای به حال دل حضرت زینب(س).

خدا لعنت کنه شمرو یزید رو.خدا باید برم بازم ممنون که به حرفام گوش دادی.بدجور دلم گرفته بود.خدایا مراقب هممون باش.




نوشته شدهیک شنبه 28 آبان 1391برچسب:, توسط عاطفه
  


صداي چکش سرخ فام به همه حاضرين فهماند که دادگاه رسميست و متهم هم خداوند جهان آفرينتنده موجودات
قاضي نعره زد متهم را به جايگاه بياوريد
اما منشي دادگاه اعلام کرد متهم غايب است
و قاضي باز نعره زد عيب ندارد و ما هم در غياب متهم به اتهاماتش رسيدگي مي کنيم و حکم غيابي صادر خواهيم کرد
:قاضي رو به حاضرين کرد و گفت موارد اتهامي خداوند به شرح ذيل مي باشد
متهم به چه حقي انسانها را آزاد گذاشت
متهم به چه حقي به انسانها حق انتخاب راه بد را داد
متهم به چه حقي اعلام کرد که همه انسانها برابرند
متهم به چه حقي ثروت را حق همه مي داند
متهم به چه حقي ما را که عمري براي دينش جان کنده ايم رها کرده و با همه انسانهاي گناهکار يکي مي داند!؟ و با چه جراتي اين بي عدالتي را انجام مي دهد!؟
خداوند متهم است به سوء استفاده از قدرت خدائيش
خداوند متهم است و بايد پاسخگو باشد که چطور چنين چيزي ممکن است که انسانهاي فقير حق خود را از ما بخواهند
انسانهاي فقير و پليدي که جز دزدي کار ديگري ندارند
خداوند متهم است و بايد پاسخگو باشد و اگر نتواند پاسخگو باشد من امروز او را در همين دادگاه ودر مقابل همه شما از خدائي خلعش مي کنم و خداي ديگري انتخاب خواهم کرد
خداوند متهم است که آزادي به انسانها داد که هر غلطي که مي خواهند انجام بدهند و کار ما را سخت کرد
خداوند متهم است به مهرباني بيش از حد که ظلم به انسانهاست
خداوند متهم است به کفران نعمت بخاطر آفرينش اينهمه کهکشان و کره در صورتي که براي ما انسانها تنها بايد يک کره زمين و بهشت و جهنم را مي آقريد و حداکثر خورشيد و ماهي که روز را گرم و شب را روشن کند تا دزدان در امنيت نباشند
خداوند متهم است به آفرينش عشق تا امروز اينچنين کار ما با اين جوانهاي هميشه احمق سخت شود
خداوند متهم است به 000
به ناگاه فردي ژنده پوش از بين حضار در دادگاه بلند شد و گفت : خداوند من همه صحبتهايش را در کتابهاي آسمانيش گفته
شما حق نداريد خداوند عشق را متهم کنيد
و مرد ژنده پوش در حالي که اشک در چشمانش حلقه زده بود ادامه داد
شما حق نداريد خداي مرا متهم کنيد بخاطر خوب بودنش
من وکيل خداوند خواهم بود و يکي يکي سوالات شما را پاسخگو خواهم بود
قاضي نگاهي سراپا تحقير به مرد ژنده پوش انداخت و گفت : آيا تو بي مقدار وکيل همان خداوندي هستي که ادعا مي کند همه ثروتهاي جهان آفريده اوست !؟
و قاضي بدون اينکه متتظر پاسخ وکيل باشد ادامه داد : خداوندي که به همه موجوداتش نعمت و پول فراوان مي دهد آيا وکيل ثروتمند تر از تو پيدا نکرد تا در اين دادگاه به اين عظمت و در جمع هيئت منصفه با شخصيت و با اصالت اينچنين تحقير نکند ما را بخاطر هم صحبت شدن با يک گدا زاده
و وکيل گفت : اي قاضي ! خداوند بنا بر گفته خودش مرا ثروتمند ترين انسان روي زمين قرارداده . اما از آنجا که تعريف شما از ثروت چيز ديگريست ، پس نمي توانيد ثزوت مرا ببينيد
و خداوند من ثروتمند ترين بنده اش را نزد شما فرستاده ، اما شما کوردلان چشم دل نداريد تا ببينيد ثروت بيکران مرا که عشق است
و قاضي نعره زد : اي وکيل گدا زاده ! حد خودت را بشناس و پا را از گليم چند سانتي خود فراتر نگذار و تنها به سوالاتي که از تو پرسيده مي شود پاسخ بده
و وکيل که از نظر من نويسنده اين «حقيقت داستاني» که در دادگاه بودم يک فقير ثروتمند بود ادامه داد
و من امروز با همه دانشم که عشق من است در برابر شما هستم تا همه اتهامها را با دليل عشق که موجه ترين و روشن ترين برهان است رفع کنم و وکالت متهمم که خداي من است را بر عهده گيرم
پس لطفا يک به يک اتهامها را بگوئيد تا از متهمم رفع اتهام کنم
و قاضي نعره زد : اولين اتهام خداوند اين است که به چه حقي پس از آفرينش انسان به خودش تبريک گفت بخاطر آفرينش انسان . در حالي که انسانهاي پست و گناهکاري در اين جهان هستند که به خاطر فقر دزدي مي کنند . آيا شکم اينقدر ارزش دارد که بخاطرش دزدي کنند و گناه کنند
خداوند چرا به خودش تبريک گفت بخاطر آفرينش يک دزد فقير
اين هم مدرک که در آخرين کتابش گفته : فتبارک الله احسن الخالقين
و متهم پاسخ داد : اي قاضي در ابتدا خدا را سپاس مي گويم که لااقل قبول داري که اين قرآن گفته اوست
و اگر خداوند به خودش تبريک گفت بخاطر آفرينش نوع بشر بود نه دزدي که شما با ثروت اندوزي حق او را خورديد تا از سر ناچاري به دزدي پناه آورد
و قاضي گفت اي وکيل براي بار چندم است تذکر مي دهم حواست به گليم خودت باشد
همچنين دليل تو رد است و اين اتهام پابرجا که با بررسي ساير اتهامها در نهايت راي لازم صادر خواهد شد
اما اتهام دوم
موکل شما به چه حقي اعلام کرد که انسان آزاد است تا گناه کند و کفر بگويد
و وکيل پاسخ داد : اي قاضي ! خداوند من به اين خاطر همه را آزاد آفريد تا کارهاي آنها ارزش داشته باشد
زيرا عبادت از روي اختيار ارزش دارد تا عبادت با چوب و چماق و دور از گناه بودن
پاک ماندن در يک فضاي بدون گناه شق القمر نيست
انساني که بخاطر ترس از گناه از جامعه فرار مي کند و دست به هيچ کاري جز عبادت نمي زند از نظر خداي من يک عابد نيست بلکه يک انسان ترسوست
و قاضي ادامه داد : دهان کثيفت را ببند اي وکيل ! تو داري علنا به ما توهين مي کني و مارا ترسو مي خواني احمق
اين اتهام هم رفع نشد و اضافه شد به اتهام اول که در هر دو مورد جرم ثابت شده است
اما اتهام سوم : به چه حقي خداوند حق انتخاب راه بد را به انسانها داد
و وکيل پاسخ داد : به اين خاطر که اگر راه بد وجود نداشت که ديگر انتخاب معنا نداشت و خوب بودن ارزش نبود
زيرا اگرهمه خوب بودند که ديگر چه نياز به آزمايش خوبها بود
شما فرشتگان را در نظر بگيريد چه بي مقدارند در مقايسه با انسان که شب و روز فقط چاپلوسي مي کنند
و خداوند به اين خاطر بود که به خودش بخاطر آفرينش انسان تبريک گفت
و خداوند به اين خاطر راه بد را آفريد تا به افرادي مثل شما ثابت کند که کافران مومن چه پليدند که امروز خدايشان را با کارهايشان محاکمه مي کنند
قاضي نعره اي سر داد و از جايگاه خود برخاست تا وکيل را مجازات کند اما سايرين مانع شدند و در خواست بخشش کردند
و قاضي نعره زد افسوس که اکنون زمان محاکمه خداوند است و در پايان دادگاه حتما تو را مجازات خواهم کرد
اما اتهام سوم : چرا خداوند کفران نعمت کرد و اينهمه کهکشان و ستاره و سياره آفريد در حالي که يک زمين و بهشت و جهنم و خورشيد و ماه کافي بود
و وکيل پاسخ داد : اي قاضي خداوند هيچ چيز را بدون دانش و بيخود نيافريده ،و بدان تو اگر بر تاثير ستارگان بر روي زندگي و آينده جامعه بشر دانش داشتي يقينا تنها همين دانش براي شناخت و پرستش خداوند کافي بود
و تو چه مي داني که در کهکشانهاي ديگر چه موجودات مرئي يا نامرئي زندگي مي کنند!؟
پس لطفا در مورد چيزي که شعورش را نداري سخن مران
و قاضي چکش را به سوي مرد ژنده پوش پرتاب کرد تا مثل قبل چکش هم از خون سر مرد ژنده پوش لعاب گيرد
و قاضي رو به مرد کرد و گفت اين اتهام هم ثابت شد و حال اتهام چهارم
خداوند به چه حقي شيطان را آفريد تا امروز بر خلاف ما کار کند و مايه رنجش ما باشد ، در حالي که تا قيامت زنده باشد و مجازات نشود
و وکيل پاسخ داد اي قاضي خداوند از اين روي شيطان را آفريد تا اراده شما را بيازمايد
شيطاني که تنها گناهش پيشنهاد دادن به انسانهاست که کارهاي پليد انجام دهند اما انسانها در قبول يا رد پيشنهاد اختيار دارند
و شيطان هنوزم که هنوزه خداوند را عبادت مي کند و قبولش دارد اما شما پست تر از شيطان او را به محاکمه مي کشانيد
و قاضي اسلحه اش را از جيب خود در آورد و بدون هيچ اخطاري به سوي وکيل شليک کرد
و اين بار قاضي قهقهه بلندي زد و گفت : حال بگو که آيا من شيطانم اي پليد !؟
و وکيل در حالي که خون از شانه اش سرازير بود زير لب زمزمه کرد : اي کاش لااقل شيطان بوديد
و قاضي با آرامش خاصي گفت : محاکمه را ادامه مي دهيم
اتهام پنجم...
اتهام پنجم هم ثابت شد
اتهام دهم...
اتهام دهم هم ثابت شد
اتهام هزارم...
آنهم ثابت شد
و آخرين و بزرگترين اتهام :خداوند به چه حقي عشق را آفريد تا جوانان امروز اينچنين هرزه و کثيف شوند
و وکيل همه تلاشش را کرد تا آخرين دفاع را از خداوند بکند
و گفت خداوند عشق را آفريد تا نگاهبان نوع بشر باشد
خداوند عشق را آفريد تا دختر و پسر بدور از همه چيز و همه جا دل به هم ببندند تا به ابديت بپيوندند
و حال مشکل شماست که نمي توانيد خوشي اين جوانان را ببيند و نمي گذاريد تا با عشقشان خلوت کنند
و شما کثيف تر از حيوانات هستيد که با خلوت عاشقان هم کار داريد
و صداي تير خلاص به ذهن مرد ژنده پوش که افتخارش وکالت عشق بود شنيده شد
و مرد ژنده پوش کشته راه عشق شد که مرگ در آن جائي ندارد
و به ناگاه تو گوئي پژواکي از همه پرستش گاههاي جهان شنيده شد که مي گفت : اگر من به خودم تبريک گفتم بخاطر خلق اين نوع انسان بود و بس
به ناگاه در بين حاضرين ولوله اي در گرفت
اما قاضي گوش جان نداشت تا اين نداي اهورائي را که هميشه و به همه زبانها در ابديت طنين انداز است بشنود و با چکش سرخ رنگ خود که از خون انسانهاي آزاده لعاب داده شده بود ضربه اي از دور به ذهن همه حاضرين کوبيد و گفت : آن مرد را که به سزاي اعمالش رسانديم و اينک نوبت ايراد حکم متهم است
و شيطان دادستان اين دادگاه خوشحالترين فرد حاضر در دادگاه بود
پس از شنيدن سخنان وکيل متهم و با توجه به تعداد بسيار زياد اتهامهاي وارد شده و وجود دلائل و شواهد مستند و مدارک کافي و با توجه به سکوت متهم که قطعا علامت رضاست من اعلام مي کنم که
خداوندا شما در مورد همه اتهامات وارده مجرم شناخته شديد
و شما انسانها را کافر مي دانيد اگر خدائي نداشته باشند اما خود شما خدائي نداريد . پس به خودتان کافريد
پس اي خداوند من شما را کافر مي دانم و دستور مي دهم تا از اين پس همه ياد شما را اعدام کنند و شما را درگورستان ذهنشان و در قسمت کافرها به خاک بسپارند
و از اين پس شما را از درجه خدائي خلع مي کنم
جنازه اين وکيل را هم ببريد در گورستان کافرهاي بي نام و نشان دفن کنيد
ختم دادگاه را اعلام مي کنم
به احترام قاضي قيام کنيد!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!




نوشته شدهسه شنبه 9 آبان 1391برچسب:, توسط عاطفه
  


وقتی احساس غربت می کنید                                             یادتان باشد که خدا همین نزدیکیست

 

این همه خود را تحقیر نکنید                   خداوند پس از ساختن شما                    به خود تبریک گفت

 

    وقتی خدا هست هیچ دلیلی برای نا امیدی نیست

 

هیچگاه دلت را به روزگار مسپار که دریایی از نا امیدی است

                                                                        دلت را به خدا بسپار که دریایی از امید است

 

 

 

 

 

به سلامتی کسی که وقتی بردم گفت :

اون رفیق منه

وقتی باختم گفت :

من رفیقتم  . . .

 

آرزویم این است نتراود اشک در چشم تو هرگز مگر از شوق زیاد...

 

نرود لبخند از عمق نگاهت هرگز....

 

و به اندازه ی هر روز تو عاشق باشی....

 

عاشق آنکه تو را می خواهد...

 

و به لبخند تو از خویش رها می گردد...

 

 و ترا دوست بدارد به همان اندازه که دلت می خواهد!




نوشته شدهسه شنبه 9 آبان 1391برچسب:, توسط عاطفه
  


 

به اوگفتم دوستت دارم بی تفاوت ازکنارم گذشت ومرارهاکرد.به دیگری گفتم اونیزهیچ نگفت
ورفت.به دیگری گفتم اونیزبانگاهی توام ازسرزنش ازکنارم گذشت ودیگری .....ولی هیچکس
صدای قلبم رانشنید.
ناامیدبرزمین نشستم.وجودم ازشدت دردواندوه می لرزید.دست های لرزانم راباناامیدی روبه
آسمان بلندکردم ونالیدم((دوستت دارم))
بلافاصله صدای گرم وآشنا جواب داد(( من تو را بیشتر ))




نوشته شدهپنج شنبه 4 آبان 1391برچسب:, توسط عاطفه
  


ـ مامان! یه سوال بپرسم؟
زن کتابچه سفید را بست. آن را روی میز گذاشت : بپرس عزیزم .
- مامان خدا زرده ؟!!
زن سر جلو برد: چطور؟!
- آخه امروز نسرین سر کلاس می گفت خدا زرده !
- خوب تو بهش چی گفتی؟
- خوب، من بهش گفتم خدا زرد نیست. سفیده !!!
مکثی کرد: مامان، خدا سفیده؟ مگه نه؟
زن، چشم بست و سعی کرد آنچه دخترش پرسیده بود در ذهن مجسم کند. اما، هجوم رنگ های مختلف به او اجازه نداد...
چشم باز کرد و گفت: نمی دونم دخترم. تو چطور فهمیدی سفیده؟
دخترک چشم روی هم گذاشت. دستانش را در هم قلاب کرد و لبخند زنان گفت: آخه هر وقت تو سیاهی به خدا فکر می کنم، یه نقطه سفید پیدا میشه...
زن به چشمان بی فروغ و نابینای دخترک نگاه کرد و دوباره چشم بر هم نهاد و بی اختیار قطره ای اشک از گوشه چشمانش ...




نوشته شدهپنج شنبه 4 آبان 1391برچسب:, توسط عاطفه
  


 

روزي مردي خواب ديد که مرده و پس از گذشتن از پلي به دروازه بهشت رسيده است. دربان بهشت به مرد گفت: براي ورود به بهشت بايد صد امتياز داشته باشيد، کارهاي خوبي را که در دنيا انجام داده ايد، بگوييد تا من به شما امتياز بدهم.

مرد گفت: من با همسرم ازدواج کردم، 50 سال با او به مهرباني رفتار کردم و هرگز به او خيانت نکردم.
فرشته گفت: اين سه امتياز.
مرد اضافه کرد: من در تمام طول عمرم به خداوند اعتقاد داشتم و حتي ديگران را هم به راه راست هدايت مي کردم.
فرشته گفت: اين هم يک امتياز.

مرد باز ادامه داد: در شهر نوانخانه اي ساختم و کودکان بي خانمان را آنجا جمع کردم و به آنها کمک کردم.
فرشته گفت: اين هم دو امتياز.

مرد در حالي که گريه مي کرد، گفت: با اين وضع من هرگز نمي توانم داخل بهشت شوم مگر اينکه خداوند لطفش را شامل حال من کند.

فرشته لبخندي زد و گفت: بله، تنها راه ورود بشر به بهشت موهبت الهي است و اکنون اين لطف شامل حال شما شد و اجازه ورود به بهشت برايتان صادر شد!
 



نوشته شدهپنج شنبه 4 آبان 1391برچسب:, توسط عاطفه
  


روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود ، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد .سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید.در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود ، مورچه به داخل دهان او وارد شد ، و قورباغه به درون آب رفت.

سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد ، ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود ، آن مورچه آز دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت .

سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید.

مورچه گفت : " ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می کند . خداوند آن را در آنجا آفرید او نمی تواند از آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می کنم . خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد .

این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم وبه دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شود او در میان آب شناوری کرده مرا به بیرون آب دریا می آورد و دهانش را باز می کند ومن از دهان او خارج میشوم ."

سلیمان به مورچه گفت : (( وقتی که دانه گندم را برای آن کرم میبری آیا سخنی از او شنیده ای ؟ ))

مورچه گفت آری او می گوید :

ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن




نوشته شدهپنج شنبه 4 آبان 1391برچسب:, توسط عاطفه
  


 

خدا: بنده ی من نماز شب بخوان و آن 11 رکعت است.
بنده: خدایا من خسته ام نمیتوانم.
خدا: بنده ی من 2رکعت نماز شفع بخوان و 1 رکعت نماز وتر.
بنده: خدایا برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم.

خدا: بنده ی من قبل از خواب این 3 رکعت را بخوان.

بنده: خدایا 3 رکعت زیاد است.
خدا: بنده ی من فقط 1 رکعت نماز وتر بخوان.
بنده: خدایا امروز خیلی خسته ام راه دیگری ندارد؟

خدا: قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان کن و بگو یا الله.

 

 

بنده: خدایا من در رختخواب هستم اگر بلند شوم خواب از سرم میپرد.

خدا: همانجا که دراز کشیده ای تیمم کن بگو یا الله.
بنده: خدایا هوا سرد است!نمیتوانم دستانم را از زیر پتو در بیاورم.
خدا:بنده ی من در دلت بگو یا الله ما نماز شب برایت حساب مکنیم
بنده اعتنائی نمی کند و می خوابد!!!!
خدا: ملائکه من! ببینید آنقدر ساده گرفتم اما او خوابیده است.
خدا: چیزی به اذان صبح نمانده او را بیدار کنید دلم برایش تنگ شده است امشب با من حرف نزده.
ملائکه: خداوندا 2بار او را بیدار کردیم اما باز خوابید.
خدا: در گوشش بگویید خدا منتظر توست.
ملائکه: باز هم بیدار نمی شود.
خدا:اذان صبح را میگویند هنگام طلوع آفتاب است.ای بنده ی من بیدار شو نماز صبحت قضا میشود.
 
 
 
ملائکه: خداوندا نمیخواهی با او قهر کنی؟
خدا:او جزء من کسی را ندارد....شاید توبه کرد.
بنده من هنگامی که به نماز می ایستی من آنچنان گوش فرا میدهم که انگار همین یک بنده را دارم و تو چنان غافلی که گویا صدها خدا داری!!



نوشته شدهپنج شنبه 4 آبان 1391برچسب:, توسط عاطفه
  


روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاک های پایین کوه بود.
از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟
مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او می خواهم این کوه را جابجا کنم.
حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام بدهی.
مورچه گفت: “تمام سعی ام را می کنم…!”
حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشتکار مورچه خوشش آمده بود برای او کوه را جابجا کرد.
مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدایی را شکر می گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در می آورد … چه بهتر که هرگز نومیدی را در حریم خود راه ندهیم و در هر تلاشی تمام سعی مان را بکنیم، چون پیامبری همیشه در همین نزدیکی ست …




نوشته شدهسه شنبه 2 آبان 1391برچسب:, توسط عاطفه
  


درویشی تهیدست از كنار باغ كریم خان زند عبور می‌كرد.
چشمش به شاه افتاد با دست اشاره‌ای به او کرد.
كریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ اوردند.
كریم خان گفت: این اشاره‌های تو برای چه بود؟
درویش گفت: نام من كریم است و نام تو هم كریم و خدا هم كریم. آن كریم به تو چقدر داده است و به من چی داده؟
كریم خان در حال كشیدن قلیان بود؛ گفت چه می‌خواهی؟
درویش گفت: همین قلیان، مرا بس است.
چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت. خریدار قلیان كسی نبود جز كسی كه می‌خواست نزد كریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد. پس جیب درویش پر از سكه كرد و قلیان نزد كریم خان برد...
روزگاری سپری شد. درویش جهت تشكر نزد خان رفت.
ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشاره‌ای به كریم خان زند كرد و گفت: نه من كریمم نه تو. كریم فقط خداست، که جیب مرا پر از پول كرد و قلیان تو هم سر جایش هست !!!




نوشته شدهسه شنبه 2 آبان 1391برچسب:, توسط عاطفه
  


نسیم دانه را از دوش مورچه انداخت مورچه دانه را دوباره بر دوشش گذاشت و به خدا گفت:گاهی یادم میرود که هستی کاش بیشتر نسیم می وزید.

 

نیوتون در آزمایشگاه خودش مدلی از منظومه ی شمسی ساخته بود . دوستش یک آدمی ملحد بود و خدا را قبول نداشت وارد شد دوستش گفت چه کسی این مدل را ساخته؟

 نیوتون گفت :کسی آن را نساخته خود به خود بوجود آمده دوستش گفت:چطور ممکن است

نیوتون گفت:پس تو چطور با مشاهده دقیق نظم این عالم آن را بدون خالق می پنداری ولی یک مدل را صاحب خالق می دانی.

یک قاصدک

از خدا خواستم تا دردهایم را از من بگیرد

 

خدا گفت نه!

رها کردن کار توست ، تو باید از آنها دست بکشی.

از خدا خواستم تا شکیبایی ام بخشد

خدا گفت : نه!

شکیبایی بخشیدنی نیست، به دست آوردنی است.

از خدا خواستم تا خوشی و سعادتم بخشد.

خدا گفت: نه!

من به تو نعمت و برکت دادم. حال با توست که سعادت را به چنگ آوری.

از خدا خواستم تا از رنج هایم بکاهد

خدا گفت: نه!

رنج و سختی، تو را از دنیا دورتر و دورتر، و به من نزدیک تر و نزدیک تر می‌کند.

از خدا خواستم تا روحم را تعالی بخشد

خدا گفت: نه!

بایسته آن است که تو خود سر برآوری و ببالی، اما من تو را هرس خواهم کرد تا سودمندتر و پرثمرتر شوی.

من هر چیزی را که به گمانم در زندگی لذت می آفریند، از خدا خواستم و باز گفت: نه!

من به تو زندگی خواهم داد تا تو خود از هر چیزی لذتی به کف آری.

از خدا خواستم یاری ام دهد تا دیگران را دوست بدارم، همان گونه که آنها مرا دوست دارند

و خدا گفت: آه، سرانجام چیزی خواستی تا من اجابت کنم.




نوشته شدهسه شنبه 2 آبان 1391برچسب:, توسط عاطفه
  


سلام به بهترین دوستم خدا.

فکر کنم الان سرت خلوت باشه البته مطمئن نیستم چون هنوزم خیلیها هستن که با تو حرف میزنن.

خداجون الان داره بارون میاد.ممنون که این نعمتتو بر سر ما میریزی.خودت میدونی که من عاشق بارونم.زیر بارون بودم ولی چون سرما خوردم نتونستم زیاد زیرش وایسم چون مامانی عصبی میشه و من به خودم قول دادم که دیگه ناراحتش نکنم.خیلی دلم میخواد برم زیر بارون ولی نمیشه برا همین گفتم بیامو باز باهات حرف بزنم.یخورده دلم گرفته.

جوگیرم دیگه چه میشه کرد.دلم واسه بابام تنگ شده.خدایا کمک کن که همیشه سالمو سلامت باشه.میدونی که از هر چیزی برام با ارزش تره و بیشتر از خودم دوسش دارم.خدایا ازت میخوام همیشه مراقب کل خانوادم باشی.مخصوصا داداش گلم.خدایا من عزیزانمو به تو میسپارم چون هیچکی بهتر از تو نمیتونه مراقبشون باشه.

خدا جون مامانم داره صدام میکنه نمیدونه دارم با تو حرف میزنم و گر نه اصلا کاری به کارم نداشت.بهتره من دیگه برم تا عصبی نشده.

ممنونم که بازم به حرفام گوش دادی.وقتی باهات حرف میزنم احساس میکنم دیگه هیچ غمی ندارم و تو همه چیو درست میکنی.من عاشق این آرامشم.دوست دارم دوست من.

خدایا مراقب هممون باش.بابای




نوشته شدهیک شنبه 30 مهر 1391برچسب:, توسط عاطفه
  


 

جغدی روی کنگره های قدیمی دنیا نشسته بود.
زندگی را تماشا میکرد.
رفتن و ردپای آن را.
و آدمهایی را می دید که به سنگ و ستون، به در و دیوار دل می بندند.
جغد اما می دانست که سنگ ها ترک می خورند، ستون ها فرو می ریزند، درها می شکنند و دیوارها خراب می شوند.
او بارها و بارها تاجهای شکسته، غرورهای تکه پاره شده را لابلای خاکروبه های کاخ دنیا دیده بود.
او همیشه آوازهایی درباره دنیا و ناپایداری اش می خواند و فکر می کرد شاید پرده های ضخیم دل آدمها، با این آواز کمی بلرزد.

روزی کبوتری از آن حوالی رد می شد، آواز جغد را که شنید، گفت: بهتر است سکوت کنی و آواز نخوانی.
آدمها آوازت را دوست ندارند.
غمگین شان می کنی.
دوستت ندارند.
می گویند بدیمنی و بدشگون و جز خبر بد، چیزی نداری.

قلب جغد پیر شکست و دیگر آواز نخواند.
سکوت او آسمان را افسرده کرد.
آن وقت خدا به جغد گفت: آوازخوان کنگره های خاکی من! پس چرا دیگر آواز نمی خوانی؟ دل آسمانم گرفته است.

جغد گفت: خدایا! آدمهایت مرا و آوازهایم را دوست ندارند.

خدا گفت: آوازهای تو بوی دل کندن می دهد و آدمها عاشق دل بستن اند.
دل بستن به هر چیز کوچک و هر چیز بزرگ.
تو مرغ تماشا و اندیشه ای! و آن که می بیند و می اندیشد، به هیچ چیز دل نمی بندد.
دل نبستن سخت ترین و قشنگ ترین کار دنیاست.
اما تو بخوان و همیشه بخوان که آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت تلخ.

جغد به خاطر خدا باز هم بر کنگره های دنیا می خواند و آنکس که می فهمد، می داند آواز او پیغام خداست.




نوشته شدهیک شنبه 30 مهر 1391برچسب:, توسط عاطفه
  


دانشجویی به استادش گفت:



استاد اگر شما خدا را به من نشان بدهید عبادتش می کنم و تا وقتی خدا را نبینم آن را عبادت نمی کنم.



استاد به انتهای کلاس رفت و به آن دانشجو گفت : ایا مرا می بینی؟



دانشجو پاسخ داد : نه استاد ! وقتی پشت من به شما باشد مسلما شما را نمی بینم.



استاد کنار او رفت و نگاهی به او کرد و گفت : تا وقتی به خدا پشت کرده باشی او را نخواهی دید !




نوشته شدهیک شنبه 30 مهر 1391برچسب:, توسط عاطفه
  


 

روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت.

ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد.پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد .

مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند .

پسرک گریان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند.
پسرک گفت: اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند. هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم کسی توجه نکرد. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم.

"برای اینکه شما را متوقف کتم ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم ".

مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت... برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند، سوار ماشینش شد و به راه افتاد ....

در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند!

خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند.

اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند.

این انتخاب خودمان است که گوش کنیم یا نه!

 




نوشته شدهشنبه 29 مهر 1391برچسب:, توسط عاطفه
  


کودک نجوا کرد: « خدایا با من صحبت کن » و یک چکاوک آواز خواند ، ولی کودک نشنید.پس کودک با صدای بلند گفت : « خدایا با من صحبت کن » و آذرخش در آسمان غرید ، ولی کودک متوجه نشد.
کودک فریاد زد: « خدایا یک معجزه به من نشان بده » و یک زندگی متولد شد ، ولی کودک نفهمید .
کودک ناامیدانه گریه کرد و گفت: « خدایا مرا لمس کن و بگذار تو را بشناسم » ، پس خدا نزد کودک آمد و او را لمس کرد،ولی کودک بالهای پروانه را شکست و در حالی که خدا را درک نکرده بود از آنجا دور شد!
×××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
پی نوشت :و خدا در همین نزدیکی نه آنقدر دور که فکر می کنیم .آنقدر نزدیک که باور آن هم برای مان سخت است.فقط باید خدا را بخواهیم و آنگاه است که خداوند عاشقانه بسوی تو خواهد شتافت.پس باور کنیم که خدا درهمین نزدیکی است.




نوشته شدهشنبه 29 مهر 1391برچسب:, توسط عاطفه
  


خدا جونم سلام.

بازم منم.بازم همون مزاحم همیشگی.اما فکر میکنم تو همه ما مزاحما رو دوست داری.مگه نه؟اگه نداشتی که اینقدر قشنگ به حرفامون گوش نمیدادی.خدا میخوام ازت تشکر کنم.خودت میدونی برای چی.واقعا ممنونم که هر لحظه کنارمی.خدا جونم خیلی دوست دارم.

خدایا دیروز پیش دوستم بودم.دارم سعی میکنم یکاری کم که باورت کنه.دارم ذره ذره پیش میرم اما نمیدونم بتونم موفق بشم یا نه.خدا جون خودت که میبینی من دارم تمام سعیمو میکنم.حرفاشون برام عجیبه.اصلا منطقی نیست.نمیدونم چرا این حرفارو میزنه.حرفاش اصلا به شیعه ها نمیخوره.امیدوارم بفهمه که داره اشتباه میکنه.بفهمه اونطورا هم که فکر میکنه سخت گیر نیستی.بفهمه که تو از ما چیز زیادی نمیخوای.خدا کمکشون کن.

خدا ببخشید که بازم سرتو درد آوردم.برا همینه که میگم بهترین دوستی.بعضی از دوستام خیلی زود خسته میشن. اما تو اینطوری نیستی.

خدایا خوش بحال فرشته هات که همیشه پیشتن کاش منم پیشت بودم و میدیدمت.

خدایا من دیگه باید برم بازم مثل همیشه تنهام نذار.بای

 




نوشته شدهشنبه 29 مهر 1391برچسب:, توسط عاطفه
  


خدایا سلام.

خدا جون منم.یادته هر روز باهات حرف میزدم.میدونی که کیم؟همون که گفتم میخوام تو بهترین دوستم باشی.

شناختیم؟میدونم که شناختیم.خدایا تصمیم گرفتم این دفعه اینطوری باهات حرف بزنم تا دیگران هم بفهمن.بفهمن که من دروغ نمیگم.بفهمن تو واقعا بهترین دوستی.بفهمن تو هیچوقت ما رو فراموش نمیکنی.اونا هستن که فقط موقع مشکلاتشون یادشون میاد که خدایی هم هست.

خدایا چرا اینطوری هستن؟چرا وقتی یه اتفاق خوب براشون میفته نمیگن خدایا شکرت؟

واقعا چرا؟چرا اینقدر خودشونو از تو دور میکنن؟چرا فکر میکنن تو خیلی دوری؟یعنی واقعا نمیدونن تو از همه چی بیشتر به ما نزدیکی!چرا سعی نمیکنن تو رو حس کنن؟

خدایا من خودم هم یه روز بد بودم،یه روزی فراموشت کرده بودم.ممنونم که کمکم کردی.کمک کردی که حست کنم.بفهمم چقدر محشری.

خدا جونم به اونای دیگه هم کمک کن.کمک کن حست کنن.کمک کن بفهمن اگه یه موقع دعاهاشونو بر آورده نمیکنی به صلاحشونه.

امیدوارم یه روزی همه بفهمن که چقدر با ارزشی،بفهمن چقدر دوس داشتنی هستی.

 




نوشته شدهپنج شنبه 27 مهر 1391برچسب:, توسط عاطفه
.: Weblog Themes By www.NazTarin.com :.